سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که بر اثر هر گناهی از برادرانش کناره گیری کند، دوستانش کم شوند . [امام علی علیه السلام]

گروه اینترنتی انتظار یار

                         داستانک: 

نـــایـــب الـــزیـــارة

میرعلی صفحه ای را ورق زد، بعد انگشتش را لای کتابچه نبمه بار قرار داد.  حرکت نرم شتری که بر آن سوار بود، آنهم در فضای ساکت و خواب آور صحرا سرش را سنگین کرده بود؛ و اما بیش ازآن، هضم مطالبی که می خواند کمی دشوار می نمود. با خود اندیشید، مگر می شود فاصله چندماهه تا حجاز را در عرض چند ساعت طی کرد. مگر یک اسب یا شتر چقدر می تواند سریع بدود و بعد از کمی فکر به یاد ماشین های دودی افتاد که ملامیرصادق در پایتخت دیده بود و گفته بود که خیلی از درشکه و قاطر و اسب سریع تر می رود. اندیشید، اگر اینطور که در این کتاب آمده، علم و دانش بشر به اندازه ای رشد می یابد که می تواند وسیله ای بسازد که فرسنگ ها را در عرض چند ساعت طی کند و زمانی می شود که یاران حضرت(عج) در نیمه شبی از نقاط مختلف جهان فراخوانده می شوند و آنها تا پیش از صبح خود را در مکه نزد حضرت(ع) می رسانند. صرف نظر از آنکه منظور از بر ابر سوار بودنشان حمل طی الارض نمودن آنها نباشد، پس چگونه اینهمه فاصله... کتاب را در خورجینی که در دوطرف شترش آویزان بود، گذاشت. افسوس خورد که کاشکی در زمان پیشرف های بزرگ زندگی می کردند. آنوقت آن همه فرصتهای زیاد باقی مانده را صرف عبادت و نزدیکی به پروردگار و تقرب جستن به ساحت امام عصر(ع) می کردند. با خود فکر می کرد، آیندگان چقدر آسوده خواهند بود چراکه تنها چند روز قبل از موسم حج عزم سفر می کنند و حتی می توانند همه ساله به حج مشرف شوند انقدر که اقا را مشاهده کنند. یاد ملامیرصادق افتاد، شاید او هم دیگر مجبور نبود به خاطر منبر و روضه محرم و قولهایی که داده بود، از سفر حج صرف نظر کند و آن را به تأخیر بیندازد. دلتنگ او شد.7 ماه پیش، روزی که تازه می خواست سفر را آغاز کند، برای خداحافظی رفته بود پیش ملا، بعد از نماز کمی صبر کرد تا مسجد، خود را از جمعیت سبک کرد. پس برخاست و کنار سجاده اش قرار گرفت و گفت:

 ــ قبول باشد برادر جان.

 ملا، دعای فرج میخواند. سر برگرداند و چشم در چشم او دوخت:

 ــ قبول حق، آقا میرعلی! ببینم، مگر تو امروز عازم سفر نیستی؟

 ــ بله، همین طوره.

 ــ خُب، پس چرا الان اینجایی؟ کارهایت را کرده ای؟

 میرعلی لبخند خشکی را میهمان لبانش کرد و گفت :

 ــ نگران نباش؛ همه کارها ردیف است. آمدم مسجد تا از شما خداحافظی کنم.

 ملا نگاه پدرانه ای را روانه چهره میرعلی کرد و گفت:

 ــ می دانم، اما این وظیفه من بود تا سراغ تو بییم. قصد داشتم تا بعد از نماز یکسره بییم منزلتان تا هم از تو التماس دعا بخواهم و هم به سولماز خانم بگوییم، اگر کاری، کمکی، چیزی خواست به من بگوید.

میر علی اندهناک گفت : چه التماس دعایی برادرجان! امسال من از طریق رونق در کسب و کار در بازار و شما هم از طریق برکت در مالتان، هر دو مستطیع شدیم. از کجا معلوم که سال دیگر نیز استطاعت داشته باشیم. همانطور که سالهای پیش برای خرید حتی یک شتر، برای سفر پول نداشتیم. شما در حالی التماس دعا می گویید که خود می توانستید با من همسفر شوید، اما نخواستید و روضه و منبر را ترجیح دادید.

 ــ میرعلی! من قول داده ام.

 میر علی حرفی نزد، تنها به دانه های کوچک تسبیح که بی وقفه و به دنبال یکدیگر در دستان ملا چرخ می خوردند، خیره شد.ناگهان تکان شدیدی به رشته افکارش گره انداخت. از شدت ترس، دو دستی بر گردن شترش پناه گرفت. صدایی از پشت سرش با خنده گفت :

 ــ نترسی حاجی!

 و وقتی به سمت صدا سرچرخاند، جوانک به زمین اشاره کرد و ادامه داد :

 ــ شترت سنگی درشت را از زیر پا رد کرد و به همین دلیل لحظه ای تعادلش را از دست داد.

 ...ادامه دارد !!!

 

تهیه شده در گروه اینترنتی انتظار یار

 




منتظر کوچولو ::: یکشنبه 85/2/3::: ساعت 7:21 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 120


بازدید دیروز: 3


کل بازدید :58743
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
منتظر کوچولو
دعا کنین به حرفایی که می زنم بتونم عمل کنم یا علی!
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<